کد مطلب:142021 شنبه 1 فروردين 1394 آمار بازدید:247

سلطنت یزید
با مرگ معاویه، ولیعهدش یزید به سلطنت رسید، او در آغاز سه روز در خانه خزید و هرگز بیرون نیامد تا آن كه اشراف عرب و فرستادگان ولایات و امیران سپاه، برای تسلیت مرگ پدر و تهنیت خلافت بر در سرای وی گرد آمدند. چون روز چهارم شد، ژولیده و خاك آلوده بیرون شد و به منبر رفت و خدای را ستایش كرد و گفت: معاویه ریسمانی از ریسمان های خدا بود كه خداوند وقتی كه می خواست آن را كشید و همینكه خواست آن را برید؛ از پیشینیان خود كهتر و از پسینیان خود بهتر بود. اگر خدایش بیامرزد از ان روست كه خداوند اهل آمرزش است و اگر عذابش كند اقتضای گناهان اوست؛ من پس از او به خلافت رسیده ام، از نادانی خود عذر نمی خواهم و به طلب علم اشتغال ندارم. شتاب نكنید كه هر چه خدا بخواهد می شود. خدا را یاد كنید و از او آمرزش بخواهید.

آنگاه از منبر فرود آمد و به منزل خود رفت و مردم را به در سرای خویش پذیرا شد. كسانی كه پیش وی می رفتند، نمی دانستند كه تبریك بگویند یا تسلیت.

عاصم بن ابی صیفی برخاست و گفت:

«ای امیرمؤمنان! درود و رحمت خداوند بر تو باد، به مصیبت از دست دادن خلیفه خدا دچار شده ای، اما خلافت خدا را به تو داده اند. معاویه درگذشت، خدا گناهش را ببخشد، پس از او ریاست به تو رسیده، برای مصیبت بزرگی كه وارد شده از خدا صبر بخواه و برای موقعیتی كه بخشیده او را سپاسگزار باش»

یزید گفت: ای ابن صیفی! پیش بیا! او نیز پیش رفت و در نزدیكی یزید نشست. پس از آن عبدالله بن رمان برخاست و گفت:

«ای امیرالمؤمنین درود بر تو باد! به مصیبت بهترین پدران دچار گشته ای و بهترین عنوان ها را یافته ای و بهترین چیزها را به تو داده اند، خدا این عطیه را بر تو مبارك


كند و در كار رعیت یارت شود كه مردم قریش از فقدان رهبر خود عزادارند و از این كه خدا خلافت را به تو داده بسیار خشنود و خوشحالند؛ سپس شعری بدین مضمون خواند: «خدا موهبتی را كه چیزی بالاتر از آن نیست به تو بخشیده، ملحدان می خواستند آن را از تو بگردانند ولی خدا آن را به جانب تو راند تا آن را در گردن تو آویختند».

یزید گفت: ای ابن مازن! نزدیك من بیا و او پیش رفت تا نزدیك یزید نشست. پس از آن عبدالله بن همام برخاست و گفت:

«ای امیرمؤمنان! خدا تو را بر این مصیبت صبر دهد وعطیه خلافت را بر تو مبارك كند و محبت رعیت را در دل تو جای دهد؛ معاویه به راه خود رفت، خدایش بیامرزد و روان او را شاد گرداند و ترا به كارهای شایسته و نیك توفیق دهد كه مصیبتی بزرگ دیده ای و عطایی معتبر یافته ای، پس از پدر ریاست یافته ای و عهده دار سیاست شده ای؛ سخت ترین مصائب را دیده ای و بهترین خواستنی ها را یافته ای. از خدا برای مصیبت دیدگان صبر بخواه و بر عطیه بزرگ سپاسگزار باش و آفریدگار خویش را ستایش كن. خدا ما را از تو بهره ور كند و ترا محفوظ دارد و كسان را به وسیله تو مصون دارد. و شعری بدین مضمون خواند:

ای یزید صبورباش كه مصیبتی دیده ای

و نعمت خدائی را كه فلك به تو داده سپاس بدار!

مصیبتی نیست كه همسنگ مصیبت تو باشد

و نعمتی چون نعمت تو نمی باشد

خلق خدا مطیع تو گشته،

تو رعایت آنها می كنی و خدا رعایت تو می كند


تو از معاویه برای ما به یادگار مانده ای

امید داریم كه ملال و خبر بد و مصیبت تو نشنویم.»

یزید گفت: ای ابن همام نزدیك من بیا و او پیش آمد تا نزدیك وی نشست. آنگاه مردم برخاستند و او را تسلیت دادند و خلافتش را تهنیت گفتند.

عبدالملك بن مروان به نزد یزید آمد و گفت:

«زمین كوچكی از مال تو در كنار زمین من است كه اگر آن را به من ببخشی، مایه وسعت زمین من می شود.

یزید گفت: ای عبدالملك! بزرگ و كوچكی آن مهم نیست، درباره آن راستش را بگو و گرنه از دیگری می پرسم.

عبدالملگ گفت: در حجاز زمینی مهمتر از آن نیست.

یزید گفت: آن را به تو بخشیدیم.

عبدالملك او را سپاس گفت و دعا كرد، و از مجلس خارج شد.

پس از آن كه عبدالملك بیرون رفت، یزید گفت: «مردم می پندارند كه این خلیفه خواهد شد، اگر راست گویند ما با این بخشش او را به خود متمایل كردیم و اگر دروغ گویند خویشاوندی را خشنود نمودیم» [1] .

در همین مجلس دیگران را نیز مطابق منزلتی كه پیش وی و مقامی كه در قوم خود داشتند، مال داد و عطایشان بیفزود و منزلتشان را بالا برد.

براستی مردمی اینچنین فرومایه كه در طلب مال و مقام، همه فضیلت های انسانی را نادیده انگاشته و برای جیفه ای پست و ناچیز به هر رذیلتی تن می دهند، سزاوار


حاكمی همچون یزید هستند.


[1] مروج الذهب، ج 3، ص 67.